از صبح که با اون خواب چرت و پرت بیدار شدم احساس میکنم همه دنیا کوچیک شده برام، یه جور احساس مزخرفی دارم که عجیب غریبه، تمام روز رو خوابیدم و فقط خواستم بگذره، این قرصه رو خوردم این شکلی شدم. هیچ اشتهایی به غذا ندارم حتی.
به مامان و بابا و داداش گفتم یکم امروز من بیرون نمیام بی حوصله ام، صدام نزنید کلا. حس میکنم تو یه اقیانوس افتادم و دارم غرق میشم، هیچ دست و پایی نمیزنم و سنگینی آب رو قشنگ میتونم حس کنم و اون احساس کشیده شدن به ته اقیانوس... خودم علتش رو میدونم، کاملا مطلعم که مقطعیه و یه جور احساس گیجی و گنگی عجیبی میکنم.
عصری پتومو پیچیدم به خودم و پنجرهی اتاقمو باز گذاشتم. یک ساعت تمام زل زدم به آسمون تا هوا کاملا تاریک شد... بی هیچ فکری و معلقه معلق! نه آهنگی، نه فیلمی، نه پادکستی، نه درسی، نه زبانی... هیچی، هیچی!
کاش هنوز بچه بودم میرفتم میگفتم آقا من باید بین شما بخوابم بعدم دو تا دست کوچولومو میپیچیدم دور دست مامانم و محکم میگرفتمتش و میگفتم اونم بذار رو کمرم مبادا برداریها، چون من میفهمم شما منو تنها گذاشتین و رفتین :|
واقعا این آدمیزاد چقدر عجیب غریبه... نگار دیروز نوشت الان سه ساله اینجام و من گفتم واقعا شد سه سال؟ چرا انقدر روزا دارن وحشی و زود میگذرن؟ گفت امروز داشتم میخوندم گفته بود 2 ساعت برای یه بچه چهار ساله به اندازه 12 ساعت مادر 24 ساله اشه. دیدم راست میگه زمان همونقدر کند میگذره تو بچگی.
+ گیج و گنگم و نمیدونم حتی چی مینویسم، فقط دلم میخواد بنویسم و تخلیه شم. حرفهای صدمن یه غازم خونده بشه.
+22:44 : کاش بارون بیاد حداقل ... آبان برام دوست داشتنی نبود.
+00:34 :I need to talk to some one about all .thing and nothing
what's wrong with me? Am i stupid? maybe I'm crazy.
۱۳- وقتی ساپرینگا ضایع میشود