تو زندگی یه روزهایی هست وقتی بر میگردی به عقب، وقتی به خودت نگاه میکنی، دلت میخواد شونههای خودتو محکم بگیری تکون بدی و بگی هیچ میفهمیداری چیکار میکنی؟ اگه لازم باشه هم شاید یه کشیدهی آب نکشیده بزنی بیخ گوش خودت و بگی خودت میفهمیداری چه بلایی به سر خودت میاری؟
شاید هم یه چند دقیقه دلت خواست پیش خودت بشینی و بعدش سرتو بغل کنی و بگی من همین جاهستم من جان، کنارتم. همه چیز درست میشه. یکم خودتو تحویل بگیری، دور خودت یه پتوی نازک بپیچی و یه لیوان شیرقهوهی گرم دست خودت بدی و باز بگی همه چیز درست میشه عزیزم. یکم قلبتو تیمار کنی، یکم خودتو نوازش کنی، یکم خودتو بغل کنی، صورتتو بگیری بین دستات و بگی من هنوزم دوستت دارم با همهی نقصهات، باهمه یضعفهات، باهمهی اشکایی میریزی، باهمهی حال بدت.
کاش آدمیزاد میتونست خودشو زود ببخشه و انقد مثه کنه نچسبه به گذشته و قبل خودش، کاش حتی همون گاهی هم نره توی گذشته اش و باتلاقش.کاش حال خوب و بدش گره نخوره به قبلش. کاش هیچوقت نگیمای کاش و تن خسته امون از این رخوتش در بیاد...
یهو طغیان نکنه، یهو نیست نشه، یهو بدون خودش نشه...
+ غروب امروز خیلی خیلی غم داشت، رنگ قرمز و نارنجیای که تو هوا پخش شده بود، حزن فوق العادهای رو القا میکرد، بعد از اونکه همهی آبغورههامو گرفتم رفتم سوپمو خوردم و دوتا پتو کشیدم روی خودم و زل زدم به انعکاس نور و آسمون. با صدای تو دماغیم تازه یه دکلمه هم خوندم و خیلی خنده دار شد. منتظرم اهالی بیان، دلم براشون تنگ شد.
+17:57: دکلمهای که براش پارسال توی آبان فرستاده بودم رو فرستاده و میگه چقدر زود گذشت. راست میگه، خیلی زود گذشت.( میان خورشیدهای همیشه روشن)
+20:30 : بعضی حسها رو آدم میذاره تو گنجهی تعبیه شده تو قلبش، قفلش میکنه وکلیدش هم نابود میکنه مبادا حرفی ازش بزنه و...
۱۰- امتحان سخت الهی