loading...

همیشه بهار🌱

بازدید : 611
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 19:38

یکم تمرکز و توجهم حین خوندن کم شده بود بخاطر حال بدی که عصر تجربه کردم و استرسی که بابت آش نخورده و دهان سوخته نصیبم شده بود بی حد و اندازه بود و تمام مچ دست و گردنم برای لحظاتی قفل کرده بود. مرور روی جزوم کردم و نصفشو که خوندم دیدم نمیتونم تمرکز کنم. باحال بدی رفتم توی شبکه اجتماعی و شروع کردم به سرچ زدن.

چشمم متوقف شد روی یک عکس و قلبم به تپش افتاد، احساس کردم یک لحظه قلبم نزد، وایساد و بعد هرچی خون توی بدنم بود جمع شد تو قلبم و تمام صورتم گر گرفت از حس اون عکس، از حس نابی که تجربه کردم هیچی نمیگم، فقط نفهمیدم کی به پهنای صورتم دادم لبخند میزنم و اشک توی چشمام جمع شده. انگار این تصویری برای بعد من بود.

برام حتی نگاه کردن بهش رویایی بود، کاملا رفته بودم به یک دنیای دیگه ... اسحاق انور می‌خوند "آنکه در چشم تو رویای مرا زندان کرد/ کاش میداد به دلتنگی من معنایی" و اشک از چشمام دونه دونه پایین میومد، دلم میخواست برم به صاحب عکس بگم دلمو واقعا به جنون کشوندی این همه زیبایی چطور می‌تونه تو یک عکس جا بشه؟؟؟

خدایا؟ چشمام چطور ندیده بود اون همه زیبایی و حرارت و حس خوب رو؟ دلم به معنای واقعی یه لحظه وایساد و من گم شدم تو حس اون جفت عکس خاص، خدایا؟ من تا ابد برای این همه قشنگیت دلم میره، من تا ابد غلام حلقه به گوشت می‌مونم، خدایا؟ اگه تو آدمی روی زمین بودی پیدات می‌کردم و پشت پلکاتو می‌بوسیدم و بهت میگفتم چقدر قشنگ می‌بینی، دونه دونه انگشتاتو می‌بوسیدم و می‌گفتم چقدر قشنگ خلق کردی و تو چقدر خالقی، اگر درخت بودی من تو سایه ات بهترین کتابمو می‌خوندم و غرق لذت می‌شدم، تو اگر چشمه بودی، همه‌ی کاغذ قشنگامو کنار تو قایق می‌کردم و با ملایمت به آب روونت می‌سپردم، برگ‌های زرد چنار رو روی زلالی آب تو تماشا می‌کردم، تو اگر شکوفه بودی، حتما شکوفه‌ی بادام بودی همونقدر یاسی و صورتی روی تیرگی قهوه ایه درختا، همونقدر زنده و چشم نواز، تو اگر دریا بودی من میشدم عین حریر روی تن انسان، حاضر بودم کل روزم رو کنار تو و موج و ساحلت فقط به تو خیره شم... خدایا؟ من میتونم برای حال الآنم بمیرم و زنده بشم. تو همون حس لطیف شبنم روی گلبرگ و برگ‌های سبزی.

شبم قراره امشب گم بشه تو بی خوابی‌ها، می‌دونم خدا جونم. عاشقت می‌مونم، هر نفسم اسمت رو مرور می‌کنه و هر پلک بستنم تماما با یاد تو و تصویری که دیدم خواهد بود. شک ندارم بهشت من جایی میون همون عکساست... شک ندارم اونجاست که میتونم آغوش تورو پیدا کنم... شک ندارم قراره هر بار تو تنهایی خودم برای تو و همه‌ی حضورت قربون صدقه برم.

من میون اون پنجره‌ی مه گرفته تو رو دیدم، میون اون کتاب و کاغذای کاهی و بارون بوی تو رو بلعیدم، میون اون تاریک و روشن هوا حضورت رو حس کردم❤ من میون اون بارون تورو با بند بند وجودم بغل کردم و با هر بار لمس درختا و برگ گلات تا فردوس برینت اومدم.​​​​​ من میون اون باریکه‌ی نور عرش تورو انگار دیدم. تو میتونی همه‌ی چشم و احساس و گوش من رو توی چند تا عکس و چند تا نت و آهنگ خاص صدا زندانی کنی. دمت گرم همراه ترین.

عزیزتر از جانم؟ برای این حال عجیب غریبم ممنونتم، ممنونتم، باشه؟ خیلی دوستت دارم. مرسی که احساس زنده بودن رو بهم تزریق کردی. تو همون حس جاودانه‌ی دلتنگی تو قلب منی. مرسی برای حضور ناگهانیت توی کلافگیم رنگی ترین رویای زندگیم❤

+ اسحاق انور- دفتر ماه🎵

​​​​+ شما هم تو بچگی‌هاتون دنبال این بودین که اونقد برید تا برسید به رنگین کمون و بفهمید همچین رنگین کمونی از کجا بیرون اومده؟ برید و کنارش وایسید و بگید بالاخره گیرت آوردم؟ رنگین کمون سرسره اتون شه و رنگین کمون پیمایی راه بندازین. لبخند

عمال ماه ربیع الثانی
بازدید : 498
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 9:38

اینکه یهو بخوایم یه سری حرفا رو بزنیم، یا ندونیم از چی و از کجا شروع کنیم، خیلی زاقارته، زاقارت به معنای واضح حالیه که آدم اون لحظه تجربه می‌کنه، همونقدر گنگ و نامفهوم و پر از خواستن برای حرف زدن. هرچقدر هم خوب بتونی صحبت کنی، هر چقدر هم بلد باشی و فن بیان داشته باشی، باز هم تو این مواقع لبات چفت می‌شن و دوخته می‌شن به هم، باز هم تمام جستوجوگر‌های مغزت زیرو رو میشن و می‌ریزن به هم و تو سرچ موضوع کم میارن!

هیچ وقت شاید فکر نمی‌کردم اظهار نظر می‌تونه انقدر سخت باشه حالا ممکنه اون موقع بخوای یه حرفی زده باشی، ممکنه بخوای یه چیزی بگی شاید باری از دوش کسی برداشته شه، ممکنه بخوای ابراز همدردی کنی ولی خب با ری اکشن‌هایی که می‌بینی، با خودت میگی که بله! دقیقا گند زدی! آدما با رفتار و برخوردشون تو رو به یک شوک و کما‌ی احساسی می‌برن.

فکر می‌کنم دچار یک حس بدی شدم، جدیدا پالس‌های منفی عجیب غریبی می‌گیرم :) احتمالا مشکل و اینا از سمت منه. بهتره دایه مهربون تر از مادر نشم تا لااقل خودم کنف نشدم.خنده

همون تو ذهن خودم سفر کنم و با خودم کیف کنم، مثلا امروز ساعتای چهارونیم که نگار پیام داد دارم میرم ساحل من هم رفتم سمت دریای گرم جنوب، سمت جنگل‌های حرا رانندگی کردم و قصه عشق- ابی گوش کردم تاااا رسیدم به ساحل تمیز نخل تقی، اونجا پیاده شدم و در و بستم. حرکت کردم به سمت سکو‌ها، کتونی‌هامو از پا کندم و روی ماسه‌ها اونقدری راه رفتم تا اینکه خسته شدم و نزدیکی دریا نشستم، نشستم و زل زدم به غروب خورشید، زل زدم به قرمز و نارنجی آسمونی که خط افقش با دریا گم می‌شد.

دستامو تکیه گاه و پاهامو دراز کردم، غرق شدم. اجازه دادم تنهایی کیف کنم، صدای موج‌ها و هیاهوی آدم‌ها و خنده‌های بچه‌ها خط بطلان میکشید روی سکوت ساحل و من همه چشم بودم و قشنگی‌ها رو ثبت می‌کردم. بوی شرجی رو میتونم استشمام کنم، رطوبت هوا رو حتی میتونم حس کنم. توی ذهن خودم باز بلند می‌شم، راه میرم،اونقدری راه می‌رم که آدمیزادی به چشم نمی‌خوره.

آروم آروم میرم توی آب و تا کمرم کامل میرم توی آب و یهو میشینم چند دقیقه میشینم و نفسمو حبس می‌کنم و آب تا روی سرمو پوشونده، دریا آرومه و باز از سر جام بلند میشم و برای خودم شادی میخرم، آب بازی میکنم و جیغ جیغ راه میندازم، می‌خندم و این بار معلق میشم روی آب، هوا تاریک شده و همه لباسام به تنم چسبیده ولی اهمیتی نمیدم، هیچ چیزی نمیتونه این سکوت شب رو به هم بزنه، برای من هیچ چیزی قشنگ تر از این لحظه نیست، پلکامو می‌بندم و باز می‌کنم، باز هم می‌بندم لبخند روی لبم عمیق تر میشه، چشمامو که این بار باز می‌کنم همه چیز محو میشه و من بر می‌گردم توی اتاقم.

عین گربه کش میام و بعد پامو بلند می‌کنم و سعی می‌کنم برسونمش به کلید برق، روشن که شد، خمیازه می‌کشم و با بی حوصلگی میشینم روی تخت! لعنت به هرچی امتحانه، ترم شروع نشده داره تموم میشه. خنده

+ دور دور تو خیالاتم داره زیاد میشه، شرمنده که حوصلتون رو سر میبرم دیگه! ببخشید مارو از برای پرواز خیالمون، دلخوشی‌های این روزهای خونه نشینیه!

+ساقی- آویستا بند این هم از برای گوش‌های شما.

+ دوربین گوشی راست می‌گه یا آینه؟! کدومو باور کنیم؟

تنزل و سقوط
بازدید : 431
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 1:36

فکر کن یه روز سرد پاییزی، داری از پیاده روی میون انبوه کاج‌های سوزنی برمی‌گردی خونه ات، سوز سردی میاد و تو شالگردنتو بیشتر میپیچی دور صورتت. دستاتو میبری توی جیب‌های کتت و نم نم بارون روی زمین طرح میزنه و آروم آروم راه می‌ری تا ثبت کنی این لحظه‌هات رو. کم کم که به شدتش افزوده میشه تو پاتند میکنی که مبادا خیس بشه لباسات، سریع میدویی توی خونه ات و درو میبندی، دستت رو میذاری روی سینه ات و حس میکنی ته گلوت انگار چاقو خورده از شدت دوییدنت و نفس نفس میزنی.

صبر می‌کنی که یکم نفست جا بیاد، دستات از سرما قرمز شده و تو می‌بریشون سمت صورتت و‌ها می‌کنی تا شاید گرما رو یکم حس کنی، بوت‌هات رو از پات در میاری و میذاری توی جاکفشی، کتت رو آویز می‌کنی کنار چوب لباسی و موهای آشفته ات رو از زیر شال پشمی‌آزاد می‌کنی و یه آخیش می‌گی برای اینکه از شر کش مو خلاص شدی یه چرخ می‌خوری جلوی آینه و من آمده ام از گوگوش رو برای خودت میخونی و بشکن میزنی.

صدای جرق جرق آتیش و داغ شدن ذغال‌های تو شومینه گوش‌هات رو نوازش می‌کنه، روده‌هات که سروصدا راه میندازن تو می‌دویی سمت آشپزخونه نقلیت و سوپت رو نگاه می‌کنی، می‌بینی جا افتاده، یه پیاله از اون سوپ گرمت می‌ریزی توی بشقاب و لیمو رو برش میدی، اون صدای بارون شلاقی بیرون روح سرکشت رو رام می‌کنه و تو رو ناخوداگاه سوق میده به سمت تماشای این مرواریدهای غلطون توی زمین و آسمون، سوپت رو فوت میکنی و یه قاشق نوش جون میکنی و از پنجره‌ی خونه ات بیرون رو نگاه میکنی.

این آسمون و این روز قشنگ یه موزیک ملایم کم داره برای رها شدن و ساختن روزت، یه چیزی مثل مش اپ گفتگو- دنی خرسندی. صندلی رو بذاری کنار پنجره و آروم غذاتو نوش جان کنی و گوش بسپاری به نوای بارون و صدای افتخاری که گم میشه میون فضای گرم و راحت و آروم خونه، ظرف رو میذاری کنار و بعد تر چشماتو می‌بندی و عمیق میشی توی موسیقی و صدای سه تار و پیانو و صدای آتیش و بارون و پاهاتو جمع می‌کنی و سرتو میذازی روی زانوهات و دلت تا ابد می‌تونه برای این لحظه و لذت عمیقش بمیره❤

امروز میگه" خاطرم را مبر از یاد" با زبون بی زبونی میگه منو یادت بمونه چونکه امروز خیلی قشنگه، چون حال خوبی داری منم به امروز یه لبخند میزنم و میگم چشم، خاطرات را نمی‌برم از یاد... لبخند

+روز و شبتون پر از لذت‌های عمیق از لحظه‌ها🌱

یه دست می تونه بقیه دست ها رو به صدا در بیاره :)
بازدید : 590
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 1:38

عصری رفتم برای خودم چایی دم کردم، برای معطر شدنش هل اضافه کردم ولی خب برای دل خودم بود، چون بوی زیادی حس نمیکنم اما مطمئنم توی طعمش تاثیر داشت، نبات هم انداختم داخلش و کاپشنمو پوشیدم و شالمو هم پیچیدم دور سرم رفتم توی حیاط نشستم، چاییمو خوردم و بعدم دیدم هوا بدجوری ابراشو کشیده توی هم،آماده‌ی باریدنه انگار، اما هیچ خبری از قطره‌‌‌ای بارون نیست.

داشتم همینطوری رنگ ابرا و اینارو نگاه می‌کردم که دیگه کلا نفهمیدم کی عین جنازه پخش شدم و همینجوری زل زده بودم به آسمون. همینکه چشامو بستم ته دلم با خدا کلی وراجی کردم، دعوا هم کردم، تهدید هم کردم حتی! داشتم یه ریز نق نق می‌کردم و غرغر می‌کردم، هوا دیگه قشنگ گرگ و میش شده بود، اشکم در اومده بود از حرفا و درد و دلام که یه آن گفتم خب؟ دعوا و جرو بحث بسه، بریم یکم ریلکس کنیم.

دو- سه دقیقه فقط ذهنمو خالی کردم و بعد قطره ی‌های بارون رو پشت پلکام حس کردم، چشمام آنی باز شد و گفتم دمت گرم! خیلی زود جواب میدی‌ها، تا دنیا دنیاست من عاشقت می‌مونم، مبادا لحظه‌‌‌ای منو یادت بره‌ها، درسته عصبانی میشم، درسته واقعا قاط میزنم، درسته یهو زرتم در میره و میخوام تا قیام قیامت باهات قهر کنم و هیچ وقت هم باهات حرف نزنم، درسته مدام میام پیشت و شکایت میکنم و یا حتی ناشکری کنم ولی من دلم به همین توجه‌های گاه و بیگاهت خوشه، دلم به همین که اونقدر نق نق کردم که بارون ندیدم توی این آبان و تو سریع فرستادی برام دیروز خوشه. دلم به اینکه همیشه جواب قلب شکسته امو یه جوری دادی که خودم تعجب کردم خوشه، من دلم به بودنت بنده،هر کی هر جور دلش میخواد تو رو می‌پرسته، منم اینجوری با مدل خودم، با همینحرف زدنای گاه و بیگاهم، با همین ریخت شنبه یکشنبه ام که الان هم عینهو بچه‌های مف مفو شدم، با همین مسخره بازیام، با همین طلبکار بودنام، با همین مموش شدن‌های گاه و بیگاهم پیشت، با همین نفسی که تو این هوای پاکت میکشم، با همین دستایی که گاهی پیشت التماس کردم که نجاتم بدی، با همین چشمایی که گریون شدن که پیدات کنن، با همین لب‌هایی که از شدت عصبانیت اونقدر جوییدمشون پوسته پوسته شدن، لب میزنم الحمدالله، زمزمه می‌کنم شکرت. حتی اگه همه‌ی دنیا به درک اسفل السافلین شه تو از من دست نکش، باشه؟

تو فقط اون لحظه‌هایی که میگم عاشقتم، همون لحظه‌هارو بزن روی تکرار، همون موقع‌هایی که خسته ترینم و با عجز صدات میزنم، همون موقع‌هایی که غرق شوقم و با همه‌ی ورجه وورجه کردنام صدات میزنم، همون موقع‌هایی که روحم پر میزنه که بارونتو ببینه و لمس کنه بودنت رو، همون موقع‌هایی که میرم کوه تنه‌ی درختا و گلا رو لمس میکنم، تنه‌ی درخت‌هارو بو میکشم و نقش برگ‌هارو برای خودم تو ذهنم ترسیم می‌کنم، همون موقع‌هایی که با نور آفتابت میون برگ درخت‌هایی که زیرشون دراز میکشم بازی میکنم، همون وقتایی که پاهای برهنه امو می‌زنم به آب و از خنکیش پر از شعف می‌شم، همون وقت‌هایی که حاضرم برای بوی کاه گل و نم نم بارونت بمیرم، همون وقت‌هایی که عظمتت رو یه جوری بهم نشون میدی که بفهمونی رئیس کیه و انقد سرتق نباشم، همون وقتایی که از همه جا بریدم و کف حیاط پخش میشم که حرفای دلمو باهات بزنم... تو اون لحظه‌ها رو تکرار کن، خودت میدونی و می‌فهمی‌من کفتر جلد خودتم.

مگه نه؟! اگه لغزیدم، اگه بد شدم، اگه آدمیت رو یادم رفت، اگه خواستم ظلمی‌کنم، تو به یادم بیار، تو بفهمون به من. باشه خدا؟ باشه؟ وقت‌هایی که حواسم بهت نیست، تو مراقبم باش، وقت‌هایی که یادم می‌ره تو رو، تو به یادم باش، وقت‌هایی که حالم بد میشه، تو عامل حال خوبم باش، وقت‌هایی که قلبم پر میشه از غصه تو دلیل شادی من باش، من دلم به بودنت، به تکیه گاه بودنت، به بی منت بودنت، به حضور همیشگیت، به شنوا بودنت، به آگاه بودنت به حال من توی هر چشم به هم زدنم خوشه. امشب اومدم بنویسم من میدونم که تو امن ترینی همیشه برام امین ترینم. می‌دونی؟ گاهی حرف‌هایی که میشنونم منو میشکنن ولی وقتی چشمامو می‌بندم، نقش اسمت میاد پشت چشمام، قلبم پر تلاطم تر از همیشه میشه، نفسام بند میاد، میگم چطور تونستم تو رو از یاد ببرم؟ تو هیچ وقت نذاشتی ماه پشت ابر بمونه، امروز هم نموند! دیدی؟ توی دادگاه آدما تبرئه شدم، خوشحالم نکرد... راستش هیچ خوشحال نشدم از وضع فجیعی که باعث شد واقعیت‌ها رو بعضیا بفهمن اما تا الان که تو بودی، تا الان که جلو می‌بردی همه چیزو، از این جا به بعد هم دست خودت، بهت اطمینان دارم. خیلی خیلی عمیق دوستت دارم.

من❤

+ لیلی و ماه- آیدا شاه قاسمی

+ فقط خدا؟ قربون دستت اون یه ربعی که اومدم تو حیاط دراتاقم باز بود یه جیرجیرک اومده تو اتاقم، این شبی دور و بر من نیاد، یا اگه میاد تو تاریکی نیاد، حداقل بتونم ببینمش شوتش کنم بیرون، نصف شب بیخواب نشم دیگه.

​​​​​​+ برم بخوابم که فردا کلی کار دارم.

پیروزی بایدن در ایالت جمهوری خواه آریزونا
بازدید : 461
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 14:37

سکوت خونه از صبح زود بدجوری رفته بود رو مخم، میلم به ناهار نمی‌کشید، عصر دیدم بدجوری روده ام شاکیه، هی صدا میداد و فحش میداد که من گشنمه! ساعت حدودا ۶ عصر بود، هوس سوپ کرده بودم، یه نگاه کردم ببینم اول لیمو داریم یا نه، شک داشتم. چون حس کردم ظهر تموم شده بودن، باز گفتم ته جامیوه‌‌‌ای می‌بینم... هیچ نبود، دریغ از یه دونه لیمو و خب سوپ مرغ بدون لیمو تازه مثل پیتزای بدون پنیره! واقعا همه‌ی انگیزه ام رو برا شام از دست دادم، حوصلم نمیشد برم بیرون و لیمو بگیرم بیام.

مامان زنگ زدن گفتن برای شام میرسیم خونه، یه چیزی خودت درست کن! حوصله ام نمی‌شد ولی اطاعت امر کردم و شروع کردم به پوست گرفتن سیب زمینی، نگینی خردشون کردم و اجازه دادم سرخ شن، بعد هم پیاز داغ گرفتم و بهش یکم زردچوبه زدم و بعد سیب زمینی‌ها رو ریختم داخلش، بعدش هم دوتا تخم مرغ حل کردم که هروقت بابا اینا اومدن، سریع از تو کاسه بریزم داخل ماهیتابه.
رفتم کاسه‌ی اناری که دون کرده بودم رو از تویخچال بیرون آوردم. نشستم روی اپن و پاهامو دراز کردم، با قاشق انار می‌خوردم وآهنگامو رد می‌کردم و یه آن که آهنگ بیکلام جان مریم پخش شد، قشنگ حس کردم چقدر قلبم یهو پر کشید، چقدر یهو دلم تنگ شد برای بهترین دوستای دبیرستانم. چند وقت بود که باهاشون صحبت نکرده بودم؟ یه هفته؟ دوهفته؟ سه هفته؟ چند وقت بود از آخرین دیدارمون میگذشت؟ سریع پیام دادم پاشین بیاین حرف بزنیم دلم براتون تنگه، خیلی یهویی و یه دفه!

یه ساعت و نیم حدودا با دوستای قدیمم(60سالی دارم. لبخند) وقت گذروندم؛ بهشون گفتم خیلی دلتنگشون شدم، بهشون گفتم چقدر خاطره‌های خوبی باهاشون داشتم، بهشون گفتم لعنت به کرونا، گفتم که دلم میخواد از پشت صفحه اسکرین موبایل میتونستم بکشونمشون بیرون و محکم بغلشون کنم و همه دلتنگی‌هامو رفع کنم، گفتم دلم تنگ شده برای همه‌ی خفاش بودنمون تو تاریکی شب وقتی برمیگشتیم خونه و دستامونو قفل میکردیم و تا خیابون خلوت میشد با اون کوله‌های سنگین فقط میدوییدیم، اونقد غیر منتظره گفتم دلم براتون تنگ شده که یهو چهارتایی زدیم زیر گریه از دلتنگی، گفتن واژه‌ی دلتنگتونم اونقدری با بغض بود،اونقدری با درد بود که همه امون متوجه شدیم چقدر به هم نیاز داریم، یه جاهایی اونقدر غیر منتظره خاطره‌هاییو به هم یاد آوری کردیم که نیش اشک تو چشممون می‌نشست و گاهی لبخندی تلخ به لبمون میومد، گاهی می‌خندیدیم و در آخر آرزو کردیم بتونیم باز هم همدیگه رو از نزدیک ببینیم، بدون ماسک، بدون الکل، بدون فاصله گذاری اجتماعی... از بقیه همکلاسی‌ها گفتیم، از برنامه‌ها پرسیدیم، از خانواده‌هامون، از تجربه‌هامون، از تغییر‌هامون از اینکه هرکدوممون داریم چیکار می‌کنیم، بعضا شگفت زده شدیم از تغییر مسیرها و گاهی هم دلمون گرفت از بازی روزگار، فقط دلخوش بودیم که دائما یکسان نباشد حال دوران و شکر می‌کردیم که خوبه که غصه هم می‌گذرد و این دنیا همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. یه مرور کوچیک داشتیم به اونچه که گذروندیم باهم.

امشب واقعی بودیم و دلتنگی‌هامون جنس دوست داشتن و غم و توام با شادی و حسرت بود، خوشحال بودیم از زمانیکه گذروندیم باهم و خاطره‌های خوبی که داشتیم و حسرت می‌خوردیم برای همه‌ی وقتایی که می‌تونستیم بیشتر همو داشته باشیم و ببینیم و غم برای اینکه چقدر زود گذشت. خداروشکر کردم که میتونیم از حال هم با خبر باشیم، خداروشکر کردم که میتونم ببینمشون و حالشون خوبه، خداروشکر کردم که هنوز یه ریزه، یه کوچولو قلبامون به یاد هم و برای هم میتپه. خداروشکر کردم که دارمشون.

ما آدما با دوستامون شناخته میشیم، با دوستامون شکل می‌گیریم، با دوستامون وقت می‌گذرونیم و کم کم شبیه هم میشیم، دوستا اگر خوب باشن آیینه‌ی تمام نمای خودمونن، خوبی و بدی‌هامونو میگن اما مراقب حال قلب‌هامون هستن، میدونن چی بگن و چی نگن، میدونن روحمون کجاها زخمیه و از همونجا نمک نمی‌پاشن، با اونا راز‌هایی از دل گفتیم که شاید نتونیم از هزارتاش یکیو به هیچ کدوم از نزدیکانمون بگیم، کلید گنجه‌ی قلبمون دستشونه و میدونن چه خبره، دوستا مراقبمونن، با دوستای قدیمی‌تر دیر به دیر شاید ارتباط برقرار کنیم بخاطر جبر روزگار و مشغله‌های زندگی اما هنوزم هر کدوم عین یه نت هستیم توی زندگی هم که وقتی باهم جمع میشیم، میشیم نت‌های یه آهنگ شنیدنی... میشیم کلمه‌های یه شعر و تصنیف میشیم. باهم از چیزهایی که برای هم به یادگار گذاشتیم، صفت‌هایی که باعث شدیم روی هم تاثیر بذاریم ، تاثیرات مثبت حرف زدیم. از سوتی‌هامون حرف زدیم، از وقت و بی وقت پیام دادن‌ها و کورس‌های درسی گذاشتن، کری خوندن‌های قبل آزمونا، چک کردن همه‌ی سوالا با استرس و اون آخیششش و لبخندی که میومد روی لب‌هامون بعدش.
شب تولدم که بچه‌ها موندن و باهم آشپزی کردیم، ته دیگ سیب زمینی‌‌‌ای که میخواستم از بشقاب مریم کش برم و تهش نصیب کف آشپزخونه شد، از امتحان ریاضی‌‌‌ای که ۲۸اردیبهشت داشتیم و دو روزی که فرصت داشتیم و اون وسط مسطا حتی تونستیم درس بخونیم، از شب بیداری و پچ پچ‌هامون و بحث اجنه و روح و جیغ‌هایی که با ویس از قبل پر کرده بودیم و ساعت ۳ میفرستادیم و اولش لالایی بود و باید صدا زیاد میشد تا لالایی واضح تر میشد و بعد یهو جیییغغغ میکشیدیم و چقدر برای این کار خفنمون خوشال میشدیم مثلا! از کله پا شدن معلم‌ها سر کلاس، از قطعی گاه و بیگاه برق مدرسه روزای پنجشنبه سر کلاس دینی پیش که حتما باید سوال چاپ می‌شد برای امتحان و اینطوری از زیرش در میرفتیم، از تنبیه‌های دبیر زیستمون و صبح کله سحر دووندنمون دور تا دور حیاط مدرسه و آزمایشگاه و بوی فرمالین، تشریح، دوشیفت بودنامون و مصیبت‌های ناهار، سیبیلای دبیر زبانمون و کله‌ی دبیر ریاضی که وقتی ریشه سفید موهاش بعد از هربار رنگ در میومد قیافه اش با اون قد بلندش میشد عینهو کرفس و وای به روزی که ته ریش‌هاش هم درمیومد اونوقت خود سوژه بود...

اگر بخوام صادق باشم از بعضی از بخش‌های نوجوونیم(حدودا 2سالش) اگر بخوام بگذرم؛ از اکثر روزهاش راضی بودم، از خودم! از دوستای خیلی خوبم، از روز‌هام، گرچه ما آدم‌ها به واسطه طمع و ولع سیری ناپذیرمون و غرورمون گاهی کار میدیم دست خودمون و از مسیر دور میشیم اینجوری که هر یک درجه در انتها 273 درجه میتونه مارو از اون هدف اولیه دور کنه! اولش به چشم نمیاد ولی ذره ذره دور که می‌شیم می‌بینیم چه تاثیر بزرگی داشته و باعث میشه ده سال بعد اون جایی نباشیم که میخوایم.

این همه مدیحه سرایی کردم که بگم از گنج‌های پنهان زندگیمون، دوستامون هستن. هوای همو داشته باشیم❤

+ خدایی این رمز پویا دیگه چیه؟ اعصاب نمیذارن بخدا.(آ آ آ .... نشد نق نزنم دیگه)

+ 14:00 : هوا بارونیه و من در آروم ترین حالت ممکن هستم و از درون ذوق مرگ و پر از حس خوبم.

+16:16 : قطره‌های بارون وقتی میخوره روی شیشه‌های گلخونه و پشت در و پنجره‌ی اتاقم، آهنگ بیکلامی‌که گذاشتم و تلفیقش با این صدای بی نهایت زیبا، نیمه تاریک شدن خونه و هوس کلاه و یقه اسکی و جین و نیم بوت کردم برای قدم زدن تو این هوا، قیشششنگ مغزمو میذاره تو فرغون و میبره دور میده تو دشت آرامش، ولی خب از این هوا فقط صدای بارون و آرامش محضش حین مخش نوشتن نصیبم شد. بهتره تخیل مخیل نزنم، همین پتو رو بپیچم دور خودم که نچام! اینم به نوبه خودش عالیه

در سراشیب سقوط
بازدید : 459
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 14:37

دیشب زنعموجان برام لبو پخته بود و سریع فرستاده بود عمو واسم بیاره، زنگ زد گفت لبو پختم، نه اینکه گرمه تو هم که دوست داری، برات فرستادم بیارن. حسابی عین پیرزن‌ها دعا خیر به جونش کردم و کعنهو کودکان بسی ذوق نمودم که تشکرمندم که انقدر به یادم بودی و این صوبتا و بعد گوشی رو قطع کردم.
چند دقیقه بعد عمو از در اومد داخل و چاق سلامتی کرد منم طبق معمول نرفتم آویزونش بشم و از دور ماسکو زدم و گفتم‌هااای عمو، برگشته به بابام میگه این بچه اتو روی قالی میچرونی؟ و روبه من میگه چرا انقد باز لاغر شدی تو؟ هر دفه آب میری عمو؟ میگم عمو سلام کردما، میگه سلام دخترم.
بعد گفتم عموجونم ؟ الان از چی بگم؟ از کجا بگم؟ از کدوم ظلمی‌که بر من روا داشتن بگم؟ آی عمو، دست رو دلم نذار که خونه و.... داشتم مدیحه سرایی می‌کردم که از اونور پسرعمو حسود پلاستیکی شد گفت چیه هی لی لی به لالاش میذارین؟خدایی این از وقتی من یادمه همینجوری بوده، تغییری که نکرده این غاز دراز. اومدم جلو فکر کرد میخوام باهاش دست بدم، گفت مادمازل خانوم افتخار دادن که یه لگد حواله اش کردم گفتم نکبت من داشتم می‌مردم، بعد تو اومدی به جا اینکه بگی آجی حالت چطوره، بهتری یا نه؟ هنوز از راه نرسیده، گرد راه خشک نشده صفت برام ردیف میکنی؟ اومدم لگد بعدیو بزنم که جاخالی داد. میگه ردیف ردیفی که، ضرب شستت هم همچنان خوبه. گفتم عمو بخشیدمش به خودت من دیگه با این پسرت حرفی ندارم.

حوالی ساعت ۹ دیگه داشتم رد می‌دادم از خستگی، چند تا آهنگ شیش و هشت همینطوری دانلود کردم و هندزفری گذاشتم تو گوشم و د برقص! توی چرخ دهم یا یازدهم توی پذیرایی بودم و برا خودم می‌خوندم و گردن می‌شکستم و دستا رو تو هوا تکون می‌دادم، بابا با صدای بلند بهم گفت دیگه خوب شدی بابا، دیگه هیچیت نیست، سالمه سالمی‌گویا. هول شده گفتم نه این روحمه از بدنم جدا شده، شرمنده من برم تو غار خودم.(غار نشین صفت جدید اینجانب است) و جلدییی اومدم تو اتاقم.​​​​​.

+ شمام وقتی حالتون خوبه حین آشپزی آهنگ میذارین و خودتونو تکون میدین یا این مرض رو فقط من دارم؟

+ غروبی یه چرت اومدم بزنم، بین خواب و بیداری حس کردم صدا هلیکوپتر میاد، نگو صدا ماشین همسایه بود، گویا خمره(اگزوز) ماشینش ترکیده! حالا نه میره، نه میاد، یه ربع فیکس صدا ماشین این میومد. واقعا الآن از شدت سردرد و چشم درد باز قراره کور شم؟

+ امروز یه فیلم دانلود کردم، چنان با هیجان اومدم بازش کنم که ببینم چیه و... وقتی دیدم دوبله فارسیه قشنگ خشک شدم تا چند دقیقه. فیلم خیلی خوب تو دست و بالتون نیست؟ عایا؟

+ اومدم شالمو بپیچم دور سرم یادم افتاد، این شال من الان دیگه تقریبا ۴-۵ سالشه. شمام لباسا و کفشاتون کهنه نمیشه یا فقط من این مشکلو دارم؟ باید دقیقا خسته بشم از دستشون وگرنه ذره‌‌‌ای تغییر رنگ و یا کهنگی یا پارگی در اونها دیده نشده تا بحال.​​​​​

+ بشدت محتاج دیدن موج و صدای موجم، از بس به صدای بارون و موج دریا و صدای مرغای دریایی گوش کردم دیگه خسته شدم، دلم میخواد بطور واقعی ببینم... دلم برای دیدن دوستام تنگ شده، واقعا دلم میخواد از نزدیک ببینمشون، بدون ماسک، بدون فاصله گذاری اجتماعی، بدون مریضی، دلم میخواد همه امون امیدور باشیم به روزهای بهتر، امیدوار به مسیرمون و امیدوار به خودمون!

​​​​​+ اینم سوغاتی آوردم براتون ناقابله، دور هم گوش کنیم لذت ببریم. City of stars

+20:50 :بخور بابونه بگیرید؛ برا سردرد معجزه اس، حالا تمیدونم تاثیرات مسکن بود یا واقعا تاثیرات بخور بابونه. شایدم ترکیبی از هردو. لبخند

۱۶- به وقت دلتنگی
بازدید : 447
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 20:39

تبريک! مکالمه نامحدود ايرانسلي رايگان براي امروز به شما تعلق گرفت، اطلاع از حساب: #4444*141*

ای زهر مار و تبریک،‌‌‌ای مرض و تبریک! خسته شدیم بابا؛ دو روز امون بده! هی هر روز هر روز مکالمه نامحدود به ما میدی؟ نمیخوایم حاجی! به والله نمیخوایم. این مکالمات نامحدود رو برو بده به این رل‌ها و تازه مزدوج شده‌ها و نامزدا. خدا شاهده هم بیشتر صرف داره برات هم ثواب هم داره. نکبت!

+خداوکیلی مارو اوسکولی، چیزی گیر آورده؟!

+ پیام داده سلام خوبی؟ شماره منو داری؟ جواب دادم سلام ممنونم، توچطوری؟ آره، چطور مگه؟ میگه مگه وضعیت من برات نمیاد؟ میگم طبیعتا وقتی شمارتو دارم میاره! میگه خب پس چرا هیچ وقت اسمت تو لیست نیست؟ میگم نگاه نمیکنم آخه. یه دور فکر کنم اموامتمو مستفیض کرد و روحمو مورد مرحمت قرار داد :) بعدم گفتم سوءتفاهم نشه، کلا حوصلم نمیشه ببینم، یه اسکرین گرفتم از لیست وضعیت بقیه و گفتم نه تو تنها، برا هیشکیو نگاه نمیکنم. اوه یس آیم عه جنتل وومن! خواستم بگم ما خیلی باکلاسیم... سوس ماس!​​​​

+ این میل عجیب من به حرف زدن که گاهی در من سر برمیاره از کجا نشئت میگیره؟ بعضی اوقات هم دلم نمیخواد با هیشکی حرف بزنم...

+ 17:14 :تو یکی از گروه‌هامون، اعلام کردن یه کارگاه و... حالا فکر کنید چی نوشته در وصف ارائه دهنده؛ خانم... بانوی جوان و بااستعداد و فوق العاده! اینجوری ما تصمیم میگیریم توی کارگاهی شرکت کنیم یا نه. تفهمیه؟ لبخند

دوره 637 (پنجشنبه) 1399/8/15
بازدید : 491
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 20:39

ما توکل این عمر بیست و چندسالمون جز۳-۴ بار کسی بهمون نگفته بود دماغتو کجا عمل کردی؟ دکترت کیه؟ چه خوب و کوتاهه فقط کاشکی این قسمت هم لیزر می‌کرد جاش نمی‌موند(اشاره به جای بخیه روی بینی مبارک) خلاصه ما عین خر تی تاپ داده ذوق می‌کردیم‌ها ولی هی از نی پیچ حلقوممون صدا در میاوردیم که نه بابا مرسی لطف دارید این دماغ ما شکسته، حاصل بازی بچگیه و این قسمت بالای تیغه بینی که مشاهده میفرمایید که یکم پهن تره بخاطر همینه. بعد از دوتا عمل رو استخون وامونده تو اوج بچگی تازه اینه و الا قرار بود کعنهو دماغ خواهر عزیز امبر هرد باشه.
سرتونو درد نیارم، یه روز با خانوم والده ننه خانوم جانم (آخ چه ذوقی میکنم از بکار بردن این کلمه در خفا) رفتیم آزمایشگاه خین و خین ریزی راه بندازیم و چک کنیم خبرمرگمون ببینیم دوشواری ای، چیزی داریم که انقد سرمون گیج میده؟ غده مده(تومور ما ایرانیا یا کنسر شما خارجیا) نباشه تو کله امون. هلک و هلک رفتیم تو قسمت خون گیری یهو یادم اومد‌‌‌ای دل غافل سرمان داره گیج و ویج میره، خین از هر دو دست گرفتن و دیگه خینی برامان نمانده، دختره ترسیده بود که الان جون به عزرائیل میدم تا اینکه آقای دکتر شخص شخیصشون تشریف آوردن و گفتن تورا چه شده‌‌‌ای بالام جان؟ مامان فرمودن فوشارش افتاده و خین به دستان بی جانش نمیاد ....
یهو اقای دکتر مشغول به بررسی شدن و سوزن به رگ دست ما فرو کرد و فرمودن قندتان افتاده و منم لبخندی زدم و گفتم می‌دونم این دست راستم همیشه همینه، خونش از اون کمتره. دکتر نیشش بسته شد و یالعجب گویان مشغول خونگیری گشت . یهو رو یه ما گفت شما دماغتونو کجا عمل کردید؟ ایندفه چنان نیشخند تمساحی زدم که تا دندون عقلم فکر کم معلوم شد اومدم گفتم آآی(آقای وقتی غلیظ صحبت می‌کنیم) دکتر من بینیم شکسته، این هنر دست خودمه، بعد از دو جراحی البته. گفت شما نه دخترم، مامان رو عرض کردم، تو نطفه خفه شدم اون لحظه بعد رو به مامانم گفت خانم بینیتون خیلی شیک و قلمی‌و با کلاسه واقعا طبیعی عمل شده. من خانمم این سبک بینی‌ها دوست داره عمل کنه. ممکنه بگید کجا عمل کردید؟ گلومو پر از باد کردم گفتم این یکی فابریک همینه آقای دکتر، هنر خانوادگیه. دیدم ننه جان خانم چشم غره رفت. فرار رو بر قرار ترجیه دادیم و دکتر لبخندی با قیافه‌ی کنفت زده اش زد و برای خالی نبودن عریضه گفت: دخترم، ترسیدی فشارت افتاده برا همین خون نمیومد، حالا هرچی من میخوام بگم بابا والا بالله بخدا من نترسیدم اثرات هیجده ساعت گشنگی و تشنگیه نمیشد و حیارا پیشه کردیم و دهان مبارک را بسته نکه داشتیم. با مامان تشکر کردیم و از آن اتاقک خفه بیرون آمدیم. تا یک هفته سوژه من و آقای پدر همین بود هی میگفتیم خانم بینیتون واقعا شیک و با کلاسه یکم به ما محل بدین.
خداشاهده من نترسیدم. فقط دلم ضعف میرفت برا یه لقمه نون که تا رسیدم خونه عینهو این از گور گریخته‌ها افتادم به جون نون و عسل و مربا ناگفته نماند عین بچه‌های پنج ساله تا از آزمایشگاه زدیم بیرون رفتم دوتا سن ایچ آناناس بسیار خنک خریدم که نوش جان و گوارای وجودمان باد و سپس ماشین را روشن نموده تا اندک انرژی جهت فشار دادن کلاچ سفت نکبت مادر مرده داشته باشیم و تا خوده خانه غام غام کردیم. نیشخند

نتیجه گیری اخلاقی: خلاصه که بعد از اون ترور روحی تصمیم گرفتم دیگه هیچ جا عینهو خاک انداز خودمو وسط نیندازم.

+ ولی شمام انقد قشنگ ضایع شدین تو کل عمرتون؟ خدایی عین چی وارفتم‌ها!

+ سوال بعدیم اینه که بعد از دیدن فیلم‌های اجنبی‌ها شمام مثه من جوگیرانه همش باخودتون انگلیسی حرف میزنید یا فقط من این دوشواری رو دارم؟

+22:22: حقیقتا گوشم تیر کشید یه آن. یادم افتاد امروز عصر استاده انقد ولوم صداش بالا بود، حقیقتا کر شدم، کر! خب لامصب یکم اون میکروفونت یا هدفونت یا هندزفریتو فاصله بده از دهن مبارکت. مرسی اه!

۱۴- ایرانسل و از رو نرفتن هایش...
بازدید : 526
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 20:39

از صبح که با اون خواب چرت و پرت بیدار شدم احساس می‌کنم همه دنیا کوچیک شده برام، یه جور احساس مزخرفی دارم که عجیب غریبه، تمام روز رو خوابیدم و فقط خواستم بگذره، این قرصه رو خوردم این شکلی شدم. هیچ اشتهایی به غذا ندارم حتی.

به مامان و بابا و داداش گفتم یکم امروز من بیرون نمیام بی حوصله ام، صدام نزنید کلا. حس می‌کنم تو یه اقیانوس افتادم و دارم غرق می‌شم، هیچ دست و پایی نمی‌زنم و سنگینی آب رو قشنگ می‌تونم حس کنم و اون احساس کشیده شدن به ته اقیانوس... خودم علتش رو می‌دونم، کاملا مطلعم که مقطعیه و یه جور احساس گیجی و گنگی عجیبی می‌کنم.

عصری پتومو پیچیدم به خودم و پنجره‌ی اتاقمو باز گذاشتم. یک ساعت تمام زل زدم به آسمون تا هوا کاملا تاریک شد... بی هیچ فکری و معلقه معلق! نه آهنگی، نه فیلمی، نه پادکستی، نه درسی، نه زبانی... هیچی، هیچی!

کاش هنوز بچه بودم می‌رفتم می‌گفتم آقا من باید بین شما بخوابم بعدم دو تا دست کوچولومو می‌پیچیدم دور دست مامانم و محکم می‌گرفتمتش و میگفتم اونم بذار رو کمرم مبادا برداری‌ها، چون من میفهمم شما منو تنها گذاشتین و رفتین :|

واقعا این آدمیزاد چقدر عجیب غریبه... نگار دیروز نوشت الان سه ساله اینجام و من گفتم واقعا شد سه سال؟ چرا انقدر روزا دارن وحشی و زود میگذرن؟ گفت امروز داشتم میخوندم گفته بود 2 ساعت برای یه بچه چهار ساله به اندازه 12 ساعت مادر 24 ساله اشه. دیدم راست میگه زمان همونقدر کند می‌گذره تو بچگی.

​​​+ گیج و گنگم و نمیدونم حتی چی می‌نویسم، فقط دلم میخواد بنویسم و تخلیه شم. حرف‌های صدمن یه غازم خونده بشه.

+22:44 : کاش بارون بیاد حداقل ... آبان برام دوست داشتنی نبود.

+00:34 :I need to talk to some one about all .thing and nothing

what's wrong with me? Am i stupid? maybe I'm crazy.

​​​​​

۱۳- وقتی ساپرینگا ضایع میشود
بازدید : 441
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 19:38

حالا که اون فاز شیدایی و مانیک و سرخوشی و خوشمزگی در من هلول کرده بیام یه چیزی بگم بهتون دور هم به من بخندیم، هر چند عادت پسندیده‌‌‌ای نیست و بهتره باهم بخندیم و نه به هم!

سال۹۵ من تو یه وبلاگی می‌نوشتم، اونموع با یار غارم مریم تازه آشنا شده بودم،بعد از کلی کامنت بازی، گفتبم خب این چه کاریه؟ پاشیم بریم تو تلگرام باهم حرف بزنیم.ما شماره‌هامونو بعد از یکی دوماه دنبال کردن همدیگه رد و بدل کردیم، جفتمون شبیه هم بودیم اون زمان و برای کنکور تجربی می‌خوندیم و بگذریم از بدبختی که من برام پیش اومد چندماه بعدش و عدم موفقیت کنکورم...

ما با این مریم خانوم نزدیک به سه ماه حرف میزدیم وبرنامه می‌ریختیم و مشورت می‌گرفتیم و نصف شب زنگ میزدیم به هم، ساعت 12شب به بعد که وقت آزادمون بود بحث‌های فلسفی و فرهنگی و سیاسی و معنوی می‌کردیم جرقه اش از آهنگ 10:10 گروه اتفاق بود و خلاصه از هر دری سخنی میگفتیم و از مولانا و مریداش و قونیه و همه چی همه چی قصیده می‌سرودیم و ریا نشه گاهی ام درس می‌پرسیدیم از هم و گاهی آواز میخوندیم(نامبرده ساعت 2شب مثلا آهنگ سلطان قلبها میخوند) وخلاصه کلی کیفور بودیم از داشتن هم، حالا گذشت و گذشت توی عید نوروز مریم عکسشو گذاشت پروفایلش، منم هیجانی و ذوق زده و جو زده گفتم به به مریم قشنگمون! یهو به من گفت خدایی ما دوتا چقد بوقیم، بعد از این همه مدت حرف زدن و چرت و پرت سرایی‌هامون و خندیدنامون و... هنوز عکس همو ندیدیم، راست هم میگفت؛ واقعا تو یه سیاره دیگه سیر می‌کردیم. ماهم گفتیم خدایا چه کنیم چه نکنیم، گفتیم مریم جان،الوعده وفا، حالا که تروتمیزو مرتبیم، حالا که ابرو‌ها تمیز شده و گیس‌هامون تروتمیزه، حالا که رخت و لباس نو تنمون کردیم، حالا که دلامون قیشنگ قیشنگ شده و چشامون قلب قلبی از حول حالی که سر سفره هفت سین گفتیم شده، چشششششم.

ما ورداشتیم عکسمونو با ذوق و این صوبتا فرستادیم، آقا چشتون روز بد نبینه، گفتیم الآن برمی‌گرده بهمون میگه دوست داشتم تو رو اصن با کیفیت DVD ببینمت، دیدیم نه! این مریم جان ما باور نمی‌کرد این ما باشیم، میگفت خدا لعنتت نکنه تو نظر من یه دختر شدیدا چش خاکستری و گیس گلابتونی بودی بیا و ببین از اینایی که شدیدا قدو قواره اندازه‌‌‌ای دارن، از اینا که موهاشون طلاییه، حالا بنده خدا روش نشد بگه زیادی دراز و بی قواره‌‌‌ای ، آقا من اون لحظه انقققققد خجالت کشیدم و انقققد خندیدم که خدا میدونه، جفتمون به تصوراتش از من می‌خندیدیم، حالا اون روز عکسامونو لحظه به لحظه فرستادیم تو ذهنم میگفتم میرم میگم ببین این همه جلو آفتاب عین گرگ کمین کردم ببینم کدوم عکسم تو آفتاب گیسام خرماییش قشنگتر میشه لااقل اون گیس گلابتونیم به چشمت بیاااااد ولی نگفتم، ولی نگفتم، کاخ آرزوهای مریم عید 96 کلا ویران گشته بود .منم که خجالتییی، کم روووو!!!! یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین و هنوز یادمه میگفت خدا لعنتت نکنه تو نظر من یه سیندرلایی ازت ساخته بودم ازت، والا گاهی رودربایستی میکردم باهات حرف بزنم. گفتم شرمنده دادا، مارو به بی قوارگی و درازی و اون چش و چار خرماییمون ببخش، دیگه نشد ننمون ما رو سفید پنبه‌‌‌ای و بغلی بزاد، شدیم گندم پوست​​​​​​ دیلاق، چش و چارمون خاکستری نشد که ولی با همون چشای وزغی قهوه ایمون و این صوبتا میسازیم نا گفته نمونه به موقع عکس گرفتن اونم باید کلییی خیره بشم به آفتاب و این نور و همه چی خوب باشه یکم تو بعضی عکسا فاز خاکستری طور برداریم. دیگه ببخششششششین! حالا بنده خدا کلی ام از ریخت نداشته‌ی ما تعریف کردها ولی خبببببب، من یادم نمی‌ره، من یادم نمی‌ره!

+خداوندگارا الحمدالله که دیگه حس چشاییمو از دست دادم، قشنگ موقع ناهار و شام امروز حس کردم کاه میجوام.

+ این پست و دیشب نوشتم، برا مریم هم بازخوانی شده حتی، ایشون در انتها ابراز احساسات خویش را با گفتن "خرررر" مجدد " خرررر" بیان نمودند. خنده
​​​​

+ خودم داشتم الان میخوندم، فکر میکنم چرا دیشب حین نوشتن این پست اون همه خندیدم به نوع نوشتارم؟ واقعا نیشم چرا باز بود؟ باز رفتم تو فاز جدی بودن، چقدر دیروز غروب تا امروز ظهر خوب بود، اصن واقعا احساس جوونی کردم.

+ ولی من هیچوقت هیچ تصوری از هیچ کی ندارم قبل دیدنش، همیشه چهره اش در‌هاله‌‌‌ای از ابهامه برام تااا زمانیکه باز شود، دیده شود. خنده​​​​​​

+01:24 : تاهمین چند دقیقه پیش دستامو قلاب کرده بودم زیر سرم، تو ظلمات و تاریکی شب خیره به سقف به آینده‌ی نیومده فکر میکردم، مثلا 10سال دیگه این موقع عایا زنده ام؟! آیا کرونا رفته؟! مثلا چه شکلی شدم؟! واقعا حالم وصف نشدنیه! غم انگیز ترین ایموجی ممکن! هی خدا شکرت.

+ 08:26 : استاده داره درس میده بچه اش اومده میگه منم برم؟؟؟ با لهجه غلیظ شیرازی میگه نه بابات میره اداره، برو او ور عزیزوم!

+ 08:42 : استاد فرمودند، خب من برآتون ویسآ رو میفرستم واتس اپ، به یاری خدا برم دختروم بیدار کنم، صبونش بدم بره مدرسه! موفق باشین. خنده "اینم کلاسای مجازی ما"

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۱۷)

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی