سکوت خونه از صبح زود بدجوری رفته بود رو مخم، میلم به ناهار نمیکشید، عصر دیدم بدجوری روده ام شاکیه، هی صدا میداد و فحش میداد که من گشنمه! ساعت حدودا ۶ عصر بود، هوس سوپ کرده بودم، یه نگاه کردم ببینم اول لیمو داریم یا نه، شک داشتم. چون حس کردم ظهر تموم شده بودن، باز گفتم ته جامیوهای میبینم... هیچ نبود، دریغ از یه دونه لیمو و خب سوپ مرغ بدون لیمو تازه مثل پیتزای بدون پنیره! واقعا همهی انگیزه ام رو برا شام از دست دادم، حوصلم نمیشد برم بیرون و لیمو بگیرم بیام.
مامان زنگ زدن گفتن برای شام میرسیم خونه، یه چیزی خودت درست کن! حوصله ام نمیشد ولی اطاعت امر کردم و شروع کردم به پوست گرفتن سیب زمینی، نگینی خردشون کردم و اجازه دادم سرخ شن، بعد هم پیاز داغ گرفتم و بهش یکم زردچوبه زدم و بعد سیب زمینیها رو ریختم داخلش، بعدش هم دوتا تخم مرغ حل کردم که هروقت بابا اینا اومدن، سریع از تو کاسه بریزم داخل ماهیتابه.
رفتم کاسهی اناری که دون کرده بودم رو از تویخچال بیرون آوردم. نشستم روی اپن و پاهامو دراز کردم، با قاشق انار میخوردم وآهنگامو رد میکردم و یه آن که آهنگ بیکلام جان مریم پخش شد، قشنگ حس کردم چقدر قلبم یهو پر کشید، چقدر یهو دلم تنگ شد برای بهترین دوستای دبیرستانم. چند وقت بود که باهاشون صحبت نکرده بودم؟ یه هفته؟ دوهفته؟ سه هفته؟ چند وقت بود از آخرین دیدارمون میگذشت؟ سریع پیام دادم پاشین بیاین حرف بزنیم دلم براتون تنگه، خیلی یهویی و یه دفه!
یه ساعت و نیم حدودا با دوستای قدیمم(60سالی دارم. لبخند) وقت گذروندم؛ بهشون گفتم خیلی دلتنگشون شدم، بهشون گفتم چقدر خاطرههای خوبی باهاشون داشتم، بهشون گفتم لعنت به کرونا، گفتم که دلم میخواد از پشت صفحه اسکرین موبایل میتونستم بکشونمشون بیرون و محکم بغلشون کنم و همه دلتنگیهامو رفع کنم، گفتم دلم تنگ شده برای همهی خفاش بودنمون تو تاریکی شب وقتی برمیگشتیم خونه و دستامونو قفل میکردیم و تا خیابون خلوت میشد با اون کولههای سنگین فقط میدوییدیم، اونقد غیر منتظره گفتم دلم براتون تنگ شده که یهو چهارتایی زدیم زیر گریه از دلتنگی، گفتن واژهی دلتنگتونم اونقدری با بغض بود،اونقدری با درد بود که همه امون متوجه شدیم چقدر به هم نیاز داریم، یه جاهایی اونقدر غیر منتظره خاطرههاییو به هم یاد آوری کردیم که نیش اشک تو چشممون مینشست و گاهی لبخندی تلخ به لبمون میومد، گاهی میخندیدیم و در آخر آرزو کردیم بتونیم باز هم همدیگه رو از نزدیک ببینیم، بدون ماسک، بدون الکل، بدون فاصله گذاری اجتماعی... از بقیه همکلاسیها گفتیم، از برنامهها پرسیدیم، از خانوادههامون، از تجربههامون، از تغییرهامون از اینکه هرکدوممون داریم چیکار میکنیم، بعضا شگفت زده شدیم از تغییر مسیرها و گاهی هم دلمون گرفت از بازی روزگار، فقط دلخوش بودیم که دائما یکسان نباشد حال دوران و شکر میکردیم که خوبه که غصه هم میگذرد و این دنیا همیشه بر یک قرار نمیماند. یه مرور کوچیک داشتیم به اونچه که گذروندیم باهم.
امشب واقعی بودیم و دلتنگیهامون جنس دوست داشتن و غم و توام با شادی و حسرت بود، خوشحال بودیم از زمانیکه گذروندیم باهم و خاطرههای خوبی که داشتیم و حسرت میخوردیم برای همهی وقتایی که میتونستیم بیشتر همو داشته باشیم و ببینیم و غم برای اینکه چقدر زود گذشت. خداروشکر کردم که میتونیم از حال هم با خبر باشیم، خداروشکر کردم که میتونم ببینمشون و حالشون خوبه، خداروشکر کردم که هنوز یه ریزه، یه کوچولو قلبامون به یاد هم و برای هم میتپه. خداروشکر کردم که دارمشون.
ما آدما با دوستامون شناخته میشیم، با دوستامون شکل میگیریم، با دوستامون وقت میگذرونیم و کم کم شبیه هم میشیم، دوستا اگر خوب باشن آیینهی تمام نمای خودمونن، خوبی و بدیهامونو میگن اما مراقب حال قلبهامون هستن، میدونن چی بگن و چی نگن، میدونن روحمون کجاها زخمیه و از همونجا نمک نمیپاشن، با اونا رازهایی از دل گفتیم که شاید نتونیم از هزارتاش یکیو به هیچ کدوم از نزدیکانمون بگیم، کلید گنجهی قلبمون دستشونه و میدونن چه خبره، دوستا مراقبمونن، با دوستای قدیمیتر دیر به دیر شاید ارتباط برقرار کنیم بخاطر جبر روزگار و مشغلههای زندگی اما هنوزم هر کدوم عین یه نت هستیم توی زندگی هم که وقتی باهم جمع میشیم، میشیم نتهای یه آهنگ شنیدنی... میشیم کلمههای یه شعر و تصنیف میشیم. باهم از چیزهایی که برای هم به یادگار گذاشتیم، صفتهایی که باعث شدیم روی هم تاثیر بذاریم ، تاثیرات مثبت حرف زدیم. از سوتیهامون حرف زدیم، از وقت و بی وقت پیام دادنها و کورسهای درسی گذاشتن، کری خوندنهای قبل آزمونا، چک کردن همهی سوالا با استرس و اون آخیششش و لبخندی که میومد روی لبهامون بعدش.
شب تولدم که بچهها موندن و باهم آشپزی کردیم، ته دیگ سیب زمینیای که میخواستم از بشقاب مریم کش برم و تهش نصیب کف آشپزخونه شد، از امتحان ریاضیای که ۲۸اردیبهشت داشتیم و دو روزی که فرصت داشتیم و اون وسط مسطا حتی تونستیم درس بخونیم، از شب بیداری و پچ پچهامون و بحث اجنه و روح و جیغهایی که با ویس از قبل پر کرده بودیم و ساعت ۳ میفرستادیم و اولش لالایی بود و باید صدا زیاد میشد تا لالایی واضح تر میشد و بعد یهو جیییغغغ میکشیدیم و چقدر برای این کار خفنمون خوشال میشدیم مثلا! از کله پا شدن معلمها سر کلاس، از قطعی گاه و بیگاه برق مدرسه روزای پنجشنبه سر کلاس دینی پیش که حتما باید سوال چاپ میشد برای امتحان و اینطوری از زیرش در میرفتیم، از تنبیههای دبیر زیستمون و صبح کله سحر دووندنمون دور تا دور حیاط مدرسه و آزمایشگاه و بوی فرمالین، تشریح، دوشیفت بودنامون و مصیبتهای ناهار، سیبیلای دبیر زبانمون و کلهی دبیر ریاضی که وقتی ریشه سفید موهاش بعد از هربار رنگ در میومد قیافه اش با اون قد بلندش میشد عینهو کرفس و وای به روزی که ته ریشهاش هم درمیومد اونوقت خود سوژه بود...
اگر بخوام صادق باشم از بعضی از بخشهای نوجوونیم(حدودا 2سالش) اگر بخوام بگذرم؛ از اکثر روزهاش راضی بودم، از خودم! از دوستای خیلی خوبم، از روزهام، گرچه ما آدمها به واسطه طمع و ولع سیری ناپذیرمون و غرورمون گاهی کار میدیم دست خودمون و از مسیر دور میشیم اینجوری که هر یک درجه در انتها 273 درجه میتونه مارو از اون هدف اولیه دور کنه! اولش به چشم نمیاد ولی ذره ذره دور که میشیم میبینیم چه تاثیر بزرگی داشته و باعث میشه ده سال بعد اون جایی نباشیم که میخوایم.
این همه مدیحه سرایی کردم که بگم از گنجهای پنهان زندگیمون، دوستامون هستن. هوای همو داشته باشیم❤
+ خدایی این رمز پویا دیگه چیه؟ اعصاب نمیذارن بخدا.(آ آ آ .... نشد نق نزنم دیگه)
+ 14:00 : هوا بارونیه و من در آروم ترین حالت ممکن هستم و از درون ذوق مرگ و پر از حس خوبم.
+16:16 : قطرههای بارون وقتی میخوره روی شیشههای گلخونه و پشت در و پنجرهی اتاقم، آهنگ بیکلامیکه گذاشتم و تلفیقش با این صدای بی نهایت زیبا، نیمه تاریک شدن خونه و هوس کلاه و یقه اسکی و جین و نیم بوت کردم برای قدم زدن تو این هوا، قیشششنگ مغزمو میذاره تو فرغون و میبره دور میده تو دشت آرامش، ولی خب از این هوا فقط صدای بارون و آرامش محضش حین مخش نوشتن نصیبم شد. بهتره تخیل مخیل نزنم، همین پتو رو بپیچم دور خودم که نچام! اینم به نوبه خودش عالیه
در سراشیب سقوط