loading...

همیشه بهار🌱

بازدید : 499
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 9:38

اینکه یهو بخوایم یه سری حرفا رو بزنیم، یا ندونیم از چی و از کجا شروع کنیم، خیلی زاقارته، زاقارت به معنای واضح حالیه که آدم اون لحظه تجربه می‌کنه، همونقدر گنگ و نامفهوم و پر از خواستن برای حرف زدن. هرچقدر هم خوب بتونی صحبت کنی، هر چقدر هم بلد باشی و فن بیان داشته باشی، باز هم تو این مواقع لبات چفت می‌شن و دوخته می‌شن به هم، باز هم تمام جستوجوگر‌های مغزت زیرو رو میشن و می‌ریزن به هم و تو سرچ موضوع کم میارن!

هیچ وقت شاید فکر نمی‌کردم اظهار نظر می‌تونه انقدر سخت باشه حالا ممکنه اون موقع بخوای یه حرفی زده باشی، ممکنه بخوای یه چیزی بگی شاید باری از دوش کسی برداشته شه، ممکنه بخوای ابراز همدردی کنی ولی خب با ری اکشن‌هایی که می‌بینی، با خودت میگی که بله! دقیقا گند زدی! آدما با رفتار و برخوردشون تو رو به یک شوک و کما‌ی احساسی می‌برن.

فکر می‌کنم دچار یک حس بدی شدم، جدیدا پالس‌های منفی عجیب غریبی می‌گیرم :) احتمالا مشکل و اینا از سمت منه. بهتره دایه مهربون تر از مادر نشم تا لااقل خودم کنف نشدم.خنده

همون تو ذهن خودم سفر کنم و با خودم کیف کنم، مثلا امروز ساعتای چهارونیم که نگار پیام داد دارم میرم ساحل من هم رفتم سمت دریای گرم جنوب، سمت جنگل‌های حرا رانندگی کردم و قصه عشق- ابی گوش کردم تاااا رسیدم به ساحل تمیز نخل تقی، اونجا پیاده شدم و در و بستم. حرکت کردم به سمت سکو‌ها، کتونی‌هامو از پا کندم و روی ماسه‌ها اونقدری راه رفتم تا اینکه خسته شدم و نزدیکی دریا نشستم، نشستم و زل زدم به غروب خورشید، زل زدم به قرمز و نارنجی آسمونی که خط افقش با دریا گم می‌شد.

دستامو تکیه گاه و پاهامو دراز کردم، غرق شدم. اجازه دادم تنهایی کیف کنم، صدای موج‌ها و هیاهوی آدم‌ها و خنده‌های بچه‌ها خط بطلان میکشید روی سکوت ساحل و من همه چشم بودم و قشنگی‌ها رو ثبت می‌کردم. بوی شرجی رو میتونم استشمام کنم، رطوبت هوا رو حتی میتونم حس کنم. توی ذهن خودم باز بلند می‌شم، راه میرم،اونقدری راه می‌رم که آدمیزادی به چشم نمی‌خوره.

آروم آروم میرم توی آب و تا کمرم کامل میرم توی آب و یهو میشینم چند دقیقه میشینم و نفسمو حبس می‌کنم و آب تا روی سرمو پوشونده، دریا آرومه و باز از سر جام بلند میشم و برای خودم شادی میخرم، آب بازی میکنم و جیغ جیغ راه میندازم، می‌خندم و این بار معلق میشم روی آب، هوا تاریک شده و همه لباسام به تنم چسبیده ولی اهمیتی نمیدم، هیچ چیزی نمیتونه این سکوت شب رو به هم بزنه، برای من هیچ چیزی قشنگ تر از این لحظه نیست، پلکامو می‌بندم و باز می‌کنم، باز هم می‌بندم لبخند روی لبم عمیق تر میشه، چشمامو که این بار باز می‌کنم همه چیز محو میشه و من بر می‌گردم توی اتاقم.

عین گربه کش میام و بعد پامو بلند می‌کنم و سعی می‌کنم برسونمش به کلید برق، روشن که شد، خمیازه می‌کشم و با بی حوصلگی میشینم روی تخت! لعنت به هرچی امتحانه، ترم شروع نشده داره تموم میشه. خنده

+ دور دور تو خیالاتم داره زیاد میشه، شرمنده که حوصلتون رو سر میبرم دیگه! ببخشید مارو از برای پرواز خیالمون، دلخوشی‌های این روزهای خونه نشینیه!

+ساقی- آویستا بند این هم از برای گوش‌های شما.

+ دوربین گوشی راست می‌گه یا آینه؟! کدومو باور کنیم؟

تنزل و سقوط
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی